![داستان شب show](https://d3dthqtvwic6y7.cloudfront.net/podcast-covers/000/089/153/small/.jpg)
Summary: من حافظه ام را از دست داده ام و دکتری که اسمش یادم نیست می گوید . نمی دانی از کجا آمدی و چه می کردی ؟ من هم یواشکی به باغ پشت پنجره نگاه می کنم و در دل می خندم . آخه چه اهمیتی داره ؟! چون نمی دونیم کجا هم می ریم ! ... داستان "ما هشت نفر بودیم با رویاهای بزرگ" نویسنده : شیدا محمدی خوانش : یلدا رضافر