داستان شب
Summary: ما هر شب راس ساعت 23، برای شما یک داستان کوتاه میخوانیم.
- Visit Website
- RSS
- Artist: shenoto | داستان شب
- Copyright: 2015-2018 shenoto - For Personal Use Only
Podcasts:
هرچه طاهر فکر کرد، نتوانست بفهمد که چرا مرد سفید پوش می خواهد کف پاهای او را ببیند. با شرم دخترانه ای کفش و جورابش را درآورد. همین که قوزک استخوانی انگشتانش را دید به یاد آورد که چقدر زالو در باغ های زیتون به همین پاها چسبیده و او چقدر نمک روی آنها ریخته بود تا زالوها بیفتند. مرد سفید پوش گفت...
هرچه طاهر فکر کرد، نتوانست بفهمد که چرا مرد سفید پوش می خواهد کف پاهای او را ببیند. با شرم دخترانه ای کفش و جورابش را درآورد. همین که قوزک استخوانی انگشتانش را دید به یاد آورد که چقدر زالو در باغ های زیتون به همین پاها چسبیده و او چقدر نمک روی آنها ریخته بود تا زالوها بیفتند. مرد سفید پوش گفت...
برای نخستین بار وقتی یک سال و هفت ماهه بود ، آن حرکات را انجام داد. هماهنگ ، نسبتا زیبا، قدری لطیف و جذاب . یک سال و هفت ماهه بود و پاهایش را آن گونه تکان داده بود که حس کرده بودند که با ضرباهنگ آهنگ غریبی که پیرزن با آن دف قدیمی می نواخته ، همخوانی مختصری داشته. یک سال و هفت ماهه بود و هنوز هیچ احساسی از گناه نداشت. آن وقت ها من هنوز به دنیا نیامده بودم . تقریبا یازده سال بعد متولد شدم...
برای نخستین بار وقتی یک سال و هفت ماهه بود ، آن حرکات را انجام داد. هماهنگ ، نسبتا زیبا، قدری لطیف و جذاب . یک سال و هفت ماهه بود و پاهایش را آن گونه تکان داده بود که حس کرده بودند که با ضرباهنگ آهنگ غریبی که پیرزن با آن دف قدیمی می نواخته ، همخوانی مختصری داشته. یک سال و هفت ماهه بود و هنوز هیچ احساسی از گناه نداشت. آن وقت ها من هنوز به دنیا نیامده بودم . تقریبا یازده سال بعد متولد شدم...
دخترکم ! در زندگی لحظاتی وجود دارند که عزیزند که می خواهی هیچ وقت تمام نشوند. اما خوشی ها هم مثل ناخوشی ها ابدی نیستند. می گذرند. بعد دلت را به خاطرات خوش خواهی کرد. اما یک روز چشمانت را باز می کنی و می بینی خاطراتت یکی یکی دارند محو می شوند. تار می شوند. یک روز از خواب بیدار شدم و دیدم ...
دخترکم ! در زندگی لحظاتی وجود دارند که عزیزند که می خواهی هیچ وقت تمام نشوند. اما خوشی ها هم مثل ناخوشی ها ابدی نیستند. می گذرند. بعد دلت را به خاطرات خوش خواهی کرد. اما یک روز چشمانت را باز می کنی و می بینی خاطراتت یکی یکی دارند محو می شوند. تار می شوند. یک روز از خواب بیدار شدم و دیدم ...
گرد مرده پاشیده روی ده ، بی آبی . کرور کرور اهالی بقچه بسته اند ریز و خرد اثاثشان را به قصد رفتن. مردان ده سرافکنده از بی محصولی زمین و تلف شدن دام هایشان ، روی نگاه در چشم زن و بچه های گرسنه شان را ندارند. دومین سال خشکسالی ، بی زراعتی و بی عوایدی رعیت امان خان برید و او را دق مرگ پیشامد های ده کرد و نفس برید. با نفس بریدن خان ، رعیت هم برید از آسمان و طاق شد طاقتش . آخرین ریش سفیدان ده که تا حرف رفتن می آمد...
گرد مرده پاشیده روی ده ، بی آبی . کرور کرور اهالی بقچه بسته اند ریز و خرد اثاثشان را به قصد رفتن. مردان ده سرافکنده از بی محصولی زمین و تلف شدن دام هایشان ، روی نگاه در چشم زن و بچه های گرسنه شان را ندارند. دومین سال خشکسالی ، بی زراعتی و بی عوایدی رعیت امان خان برید و او را دق مرگ پیشامد های ده کرد و نفس برید. با نفس بریدن خان ، رعیت هم برید از آسمان و طاق شد طاقتش . آخرین ریش سفیدان ده که تا حرف رفتن می آمد...
من دیشب مردم! هنوز کسی خبر نداره . هنوز کسی نیومده در اتاقم رو باز کنه و بگه چقدر می خوابی ! پاشو دیگه ! چه فایده ! من که پا نمیشم ! حتی اگه همه خودشون رو بکشن . فقط احساس می کنم کف پام خیلی می خاره . اگه مردم پس چرا گف پام می خاره؟! نمی تونم دستامو تکون بدم . اصلا نمی تونم هیچ حرکتی بکنم که کف پامو بخارونم. پس حتما مردم و این خارش هم از عوارض ساعات اولیه پس از مرگه ...
من دیشب مردم! هنوز کسی خبر نداره . هنوز کسی نیومده در اتاقم رو باز کنه و بگه چقدر می خوابی ! پاشو دیگه ! چه فایده ! من که پا نمیشم ! حتی اگه همه خودشون رو بکشن . فقط احساس می کنم کف پام خیلی می خاره . اگه مردم پس چرا گف پام می خاره؟! نمی تونم دستامو تکون بدم . اصلا نمی تونم هیچ حرکتی بکنم که کف پامو بخارونم. پس حتما مردم و این خارش هم از عوارض ساعات اولیه پس از مرگه ...
چمدانش را می بست. بدون اینکه غرغرهای زنش را بشنود که : "می خوای کجا بری مرد؟ مگه به سرت زده ؟! " سال ها پیش نیز به فکر رفتن افتاده بود. اما ترسیده بود . ترسیده بود خیلی چیزها را از دست بدهد. مثلا خانه ، زن و پسرش را که دیگر برای خودش مردی شده و رفته بود سراغ زندگی خودش . حالا دیگر نمی ترسید. احساس می کرد اگر به راه نیفتد ممکن است دیر شود . شاید هم اصلا دیر شده بود که آن روز صبح وقتی از خواب بیدار شد ناگهان هوای رفتن کرد ...
چمدانش را می بست. بدون اینکه غرغرهای زنش را بشنود که : "می خوای کجا بری مرد؟ مگه به سرت زده ؟! " سال ها پیش نیز به فکر رفتن افتاده بود. اما ترسیده بود . ترسیده بود خیلی چیزها را از دست بدهد. مثلا خانه ، زن و پسرش را که دیگر برای خودش مردی شده و رفته بود سراغ زندگی خودش . حالا دیگر نمی ترسید. احساس می کرد اگر به راه نیفتد ممکن است دیر شود . شاید هم اصلا دیر شده بود که آن روز صبح وقتی از خواب بیدار شد ناگهان هوای رفتن کرد ...
زیر بازارچه همیشه شلوغ و پر رفت و آمد بود. بوی کهنه دیوارها و دالان های قدیمی عیان می کنه که بازارچه سال هاست که تماشاگر زندگی اجتماعی مردم این شهره. بازار درست در ضلع جنوب شرقی میدان مرکزی همدانه. بزرگترین مرکز آمد و شد مردم شهرو روستاهای اطراف و دریچه معیشت بسیاری از همدانی ها بوده . درست میونه این بازار ...
زیر بازارچه همیشه شلوغ و پر رفت و آمد بود. بوی کهنه دیوارها و دالان های قدیمی عیان می کنه که بازارچه سال هاست که تماشاگر زندگی اجتماعی مردم این شهره. بازار درست در ضلع جنوب شرقی میدان مرکزی همدانه. بزرگترین مرکز آمد و شد مردم شهرو روستاهای اطراف و دریچه معیشت بسیاری از همدانی ها بوده . درست میونه این بازار ...
سلام خاتون چند دهمین نامه بی جوابم را می نویسم برایت . می نویسم که بدانی چگونه می گذرد این روزهایم بی تو ! این جا روزها آتش می بارد از آسمان روی سرم . تو اما دست برنمی داری از سرم. شره نمی کنی . کم نمی شوی . آب نمی رود یادت در ذهنم . اینجا شب ها طوفان سوز و سرما رد می شود از تنم . تو اما دست بر نمی داری از تنم. سرد نمی شود خاطرت . یخ نمی زند گرمی جای دستانت . اینجا تا دلت بخواهد عاشق پیدا می کنی خاتون ...