داستان شب
Summary: ما هر شب راس ساعت 23، برای شما یک داستان کوتاه میخوانیم.
- Visit Website
- RSS
- Artist: shenoto | داستان شب
- Copyright: 2015-2018 shenoto - For Personal Use Only
Podcasts:
صدای من نویسنده و خوانش : شادی عسکری فهلیانی تعداد شکلک ها و مربع هایی که روی کاغذ کشیدم تجمعی شدن از خط خطی های خودکاری که نمی داند از حرکت بعدیش چه می خواهد. لیوان را روی میز فروشنده گذاشتم و با صدایی که تصمیم گرفته بودم آروم تر از حنجره ام بیرون بدم، کارت بانکم را به دست فروشنده سپردم . برای چند لحظه از آن فضا دور افتادم . به این فکر کردم شاید وجود ندارم...
دید و بازدید عید نویسنده : جلال آل احمد خوانش : رهام ماهر - سلام. حضرت آقای استاد تشریف دارند؟ بفرمایید فلانی است. - ... صدای استاد از داخل اتاق بلند شد و از حیاط گذشت که با صدای کشیده می گفت: «آقای ... بفرمایید تو ... کلبه ی ... در ... ویشی ... که صاحب و دربون ... نداره.» - به به! سلام آقای من ! گل آوردی؛ لطف کردی؛ بیا جانم ! بیا بنشین پهلوی من و از آن بهاریه های عالی که همراه داری برای ما بخوان، بخوان تا روحمان تازه شود. ما که فقط به عشق شما جوان ها زنده ایم ... - اختیار دارید حضرت آقای استاد، بنده د ... ر مقابل شما ؟! اختیار دارید. - نه نمیشه. به جان خودم نمیشه حتماً باید بخونی و گرنه روحم کسل میشه.
دید و بازدید عید نویسنده : جلال آل احمد خوانش : رهام ماهر - سلام. حضرت آقای استاد تشریف دارند؟ بفرمایید فلانی است. - ... صدای استاد از داخل اتاق بلند شد و از حیاط گذشت که با صدای کشیده می گفت: «آقای ... بفرمایید تو ... کلبه ی ... در ... ویشی ... که صاحب و دربون ... نداره.» - به به! سلام آقای من ! گل آوردی؛ لطف کردی؛ بیا جانم ! بیا بنشین پهلوی من و از آن بهاریه های عالی که همراه داری برای ما بخوان، بخوان تا روحمان تازه شود. ما که فقط به عشق شما جوان ها زنده ایم ... - اختیار دارید حضرت آقای استاد، بنده د ... ر مقابل شما ؟! اختیار دارید. - نه نمیشه. به جان خودم نمیشه حتماً باید بخونی و گرنه روحم کسل میشه.
سبزه میدون نویسنده و خوانش : روشنک حیاتی چشمام رو که باز کردم چراغای دراز و بلندی بالای سرم چشمک می زدن . نور سفیدشون چشمم رو اذیت می کرد.خواستم سرم رو بچرخونم تا ببینم کجام. چون هر جا بودم خونمون نبود. خونه ما چراغ سفید چشمک زن نداشت. اصلا خونه ما برق نداشت. سرم درد می کرد و نمی تونستم گردنم رو تکون بدم. دهنم شور بود و خشک . هر کاری کردم ننه رو صدا کنم ، صدایی از گلوم در نمیومد...
سبزه میدون نویسنده و خوانش : روشنک حیاتی چشمام رو که باز کردم چراغای دراز و بلندی بالای سرم چشمک می زدن . نور سفیدشون چشمم رو اذیت می کرد.خواستم سرم رو بچرخونم تا ببینم کجام. چون هر جا بودم خونمون نبود. خونه ما چراغ سفید چشمک زن نداشت. اصلا خونه ما برق نداشت. سرم درد می کرد و نمی تونستم گردنم رو تکون بدم. دهنم شور بود و خشک . هر کاری کردم ننه رو صدا کنم ، صدایی از گلوم در نمیومد...
مرحوم ژوزف پسر نویسنده و خوانش : محمدامین چیت گران به نام خدایی که اگر حضور داشته باشد و لحظه ای بدانم که هست ، نامش سرآغاز همه خوبی هاست . واقعیت دیگر داستان هایم داستان نیستند. شخصیت ندارند . تیپ هایش درجا می زنند. قصه ! اصلا معلوم نیست دیگر قصه اش چیست معلوم نیست از کجا شروع می شود و به کجا می رود و حتی کجا نقطه پایانش را می گذارم. داستان هایی که دیگر انگار حرف حساب ندارند... فهمیده ام که من هم آدمم! ...
مرحوم ژوزف پسر نویسنده و خوانش : محمدامین چیت گران به نام خدایی که اگر حضور داشته باشد و لحظه ای بدانم که هست ، نامش سرآغاز همه خوبی هاست . واقعیت دیگر داستان هایم داستان نیستند. شخصیت ندارند . تیپ هایش درجا می زنند. قصه ! اصلا معلوم نیست دیگر قصه اش چیست معلوم نیست از کجا شروع می شود و به کجا می رود و حتی کجا نقطه پایانش را می گذارم. داستان هایی که دیگر انگار حرف حساب ندارند... فهمیده ام که من هم آدمم! ...
داستان میز میز است نویسنده : پیتر بیکسل برگردان : بهزاد کشمیری پور خوانش : سارا سراب میخواهم داستان پیرمردی را تعریف کنم. داستان مردی که دیگر حتی یک کلمه هم حرف نمیزند. مردی که چهرهای خسته دارد. خستهتر از آنکه حتی بخندد و یا عصبانی بشود. او در شهر کوچکی، آخر یک خیابان یا نزدیک یک چهارراه، زندگی میکند. راستش تقریباً به زحمتش هم نمیارزد که او را توصیف کنم، همه چیزش مثل دیگران است. کلاهی خاکستری به سر دارد، شلواری خاکستری به پا و نیمتنه خاکستری به تن. زمستانها هم پالتوی بلند خاکستری میپوشد. گردن باریکش پوست خشک و چروکیدهای دارد و یقه سفید پیراهنش زیادی گشاد است...
داستان میز میز است نویسنده : پیتر بیکسل برگردان : بهزاد کشمیری پور خوانش : سارا سراب میخواهم داستان پیرمردی را تعریف کنم. داستان مردی که دیگر حتی یک کلمه هم حرف نمیزند. مردی که چهرهای خسته دارد. خستهتر از آنکه حتی بخندد و یا عصبانی بشود. او در شهر کوچکی، آخر یک خیابان یا نزدیک یک چهارراه، زندگی میکند. راستش تقریباً به زحمتش هم نمیارزد که او را توصیف کنم، همه چیزش مثل دیگران است. کلاهی خاکستری به سر دارد، شلواری خاکستری به پا و نیمتنه خاکستری به تن. زمستانها هم پالتوی بلند خاکستری میپوشد. گردن باریکش پوست خشک و چروکیدهای دارد و یقه سفید پیراهنش زیادی گشاد است...
عشق و دیوانگی نویسنده : ناشناس خوانش : رعنا غفاریان در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند، آنها از بی کاری خسته و کسل شده بودند.ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی بکنیم مثل قایم باشک.همگی از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد، من چشم می گذارم و از آنجایی که کسی نمی خواست دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد.دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن .. یک .. دو .. سه .. همه رفتند تا جایی پنهان شوند.
عشق و دیوانگی نویسنده : ناشناس خوانش : رعنا غفاریان در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند، آنها از بی کاری خسته و کسل شده بودند.ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی بکنیم مثل قایم باشک.همگی از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد، من چشم می گذارم و از آنجایی که کسی نمی خواست دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد.دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن .. یک .. دو .. سه .. همه رفتند تا جایی پنهان شوند.
هر که شد محرم دل نویسنده و خوانش : سیامک سحرخیز به خاطر میآورم سالها پیش-سال ِ دوّم ریاضی فیزیک ِ دبیرستان ِ دانش- گیر کرده بودم میان ِ هنر، حقوق و رشته های ِ مهندسی و در همان حال گیر داده بودم به فلسفه و عرفان! مثلِ همین حالا! که گیر کردهاَم میان ِ ماندن و رفتن! و گیر دادهاَم به خدا! آن سالها عشق و عطش َم خواندن بود!...
هر که شد محرم دل نویسنده و خوانش : سیامک سحرخیز به خاطر میآورم سالها پیش-سال ِ دوّم ریاضی فیزیک ِ دبیرستان ِ دانش- گیر کرده بودم میان ِ هنر، حقوق و رشته های ِ مهندسی و در همان حال گیر داده بودم به فلسفه و عرفان! مثلِ همین حالا! که گیر کردهاَم میان ِ ماندن و رفتن! و گیر دادهاَم به خدا! آن سالها عشق و عطش َم خواندن بود!...
وودی آلن و من نویسنده : دبی میلمن برگردان : نسیم توکلی خوانش : سمانه زنجانی وقتی درباره عطرش نظر دادم و پرسیدم چه عطری زده ؟ حس می گفت که مثله فابرژه بود ولی می دانستم که فابرژه نیست. بوی فابرژه را می شناختم . همه دخترها در دبیرستان همان را می زدند . آن بو نبود و خیلی هم فرق داشت. ما هم پروژه را به دست نیاوردیم ولی فکر آن عطر دست از سر من بر نداشت...
وودی آلن و من نویسنده : دبی میلمن برگردان : نسیم توکلی خوانش : سمانه زنجانی وقتی درباره عطرش نظر دادم و پرسیدم چه عطری زده ؟ حس می گفت که مثله فابرژه بود ولی می دانستم که فابرژه نیست. بوی فابرژه را می شناختم . همه دخترها در دبیرستان همان را می زدند . آن بو نبود و خیلی هم فرق داشت. ما هم پروژه را به دست نیاوردیم ولی فکر آن عطر دست از سر من بر نداشت...