شب شعر
Summary: ایستگاه شب شعر دربرگیرنده اشعار شاعران دیروز و امروز.... گر اهل دلی وارد شو
- Visit Website
- RSS
- Artist: رادیوباز
Podcasts:
stars-yer oulduzi
هرمس منزل آقاي رنگ بهترين رنگ اون هم به نظر من رستم از ميان فيلمنامه دوازده اون چي يا همان فرم از است يعني همان همون سلام تعصب پيوستن ايران به دادم و از هم اكنون پانزده برومند توي اما به اون هم همراه جمع سيمان اروميه رو به رو
شکلات
رقعي ليبرتي نيروي زيبا نيست داستان از ميوه هاي سرد يكي از روستاهاي اين خفته در تابوت استخوان ها مي گويد
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد / نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت ...
قبل از اینکه بخواهی در مورد من قضاوت کنی کفشهای مرا بپوش و در راه من قدم بگذار...از خیابانها و کوها و دشت هایی گذر که من کردم.... اشکهایی را بریز که من ریختم. دردها و خوشی های مرا تجربه کن. سالهایی را بگذران که من گذراندم روی سنگهایی بلغز که من لغزیدم... دوباره و دوباره بر پا خیز و مجددا در همان راه سخت قدم بگذار همانطور که من انجام دادم بعد ان زمان میتوانی در مورد من قضاوت کنی
مطلبی از شنونده ای ناشناس : اگر صخره و سنگ در مسیر رودخانه ی زندگی نباشد صدای آب قشنگ و زیبا نمی باشد.
بی تو مهتاب شبی، باز از آن کوچه گذشتم/ همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم/ شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم/ شدم آن عاشق دیوانه که بودم/ در نهانخانه ی جانم، گل یاد تو درخشید/ باغ صد خاطره خندید،/ عطر صد خاطره پیچید...
پیام نوشتاری از یکی شنوندگان : بنی آدم اعضای یک پیکرند که در آفرینش ز یک گوهرند چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضو ها را نماند قرار
دکلمه شعر برای تو .
متن زیبایی را از طرف درنا براتون می خونم : چه زیباست جاده های بی عبور...بی انتها... دویدن کوه ها و درختان... کودک که بودم میخواستم پا به پای بچگی هابه دنبال منظره ها بدوم، افسوس!!! هرلحظه درختان دور تر و من بزرگ تر میشدم...این دشت پهناور بی سبزی مرا به کام خود می کشد اگر آب نباشد جوانه ام از خاک بلند کند
شعری از رها 168 را براتون می خونم : من امروز سنت ها را شکستم ....بیا کنارمن ...ببین .. من ،آسمان را وارونه در دفتر دلمردگیهایم نوشته ام ..اری وارونه ...بگذار کمی او گردنش دردبگیرد..خسته شدم بس که سرم را به بالا گرفتم واو .. مرا ندید........!
آهسته به اينجا قلب پرش آنان آهسته اي جانم اينقدر برايشان از بعضي از بيرون تو پنهان از بيرون آورده و پنهان و طولاني هزار دلار از اين معامله گران مانند تور ام يك كارآگاه و ايمان ايجاب مي كند در لحظه هشتمين المپياد در لحظه هاي آخر عمر ايران است
سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند. یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:«من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟» برادر بزرگ تر جواب داد: «بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.» سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:« در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.» نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت:« من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم.» نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:«نه، چیزی لازم ندارم.» هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود. کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت:«مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟» در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکرکرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست. وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است. کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد. نجار گفت:«دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم.» تا به حال واسه چند نفر پل ساختیم؟!!! بین خودمون و چند نفر از عزیزامون حصار کشیدیم؟!!!؟
زندگي ده درصد چيزي نيست كه شما مي سازيد و نود درصد نحوه برداشت شماست